حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

صدا

صدای آشنا می آید که مرا می خواند از آن سوی دیوار مرا صدا می زند و م یگوید:

 بیا!...

اما تردید...

از چه...؟ نمی دانم ...

نمی توانم استوار قدم بردارم...

می ترسم...

می ترسم...

و همچنان خواهم ماند و خواهم گفت...

شاید که بشنود...

در پهنه دشت های بزرگ تنها می دانم که خدا کجاست و همین امید را در من زنده نگه می دارد تا همچنان بروم

خاک نیز زندگی را به من خواهد آموخت

مرا به خود بخواند. کم سرمست از موسیقی صحرا همچنان استوار بر بالای زمین خواهم نشست و به تنها ترین دنیا زل خواهم زد من دیگر جرات صحرا نبودن ندارم.

 

هرگز نخواستم که به کسی بگویم هر آنچه خواستم. هر آنچه خدا در توانم قرار داد به عرصه گذاشتم. اکنون می خواهم با تمام دنیا مبارزه کنم و حق را باز پس گیرم. روزی خواهد آمد که همه خدا را شکر خواهند گفت. من اکنون آزادم٬ آزاده. خواهم رفت از این دیار و تمام دلتنگی هایم را فراموش خواهم کرد شاید روزی از آن ما شود که هر لحظه اش سرشار از دنیای شادی باشد و آن روز که غمی نیست دیگر شادی چه معنایی دارد پس خدا یا کاری کن معنای همه چیز را درک کنم.

زندگی بر من سخت می گذرد اما ملالی نیست که زندگی با همه اینگونه رفتار می کند.

آسمان را دوست دارم زیرا که نه از تغییر در خود نگران است و نه غمگین. هر روز چهره های گوناگونی نشان می دهد و تمام زیبایش را به زمین تقدیم می کند و حال زمین چه؟ جز این است که زمین تنها در حال حسادت است و هر روز تلاش می کند زیبایی آسمان را به زشتی تبدیل کند؟

آسمان پیوسته زیبا و فریبنده و در عین چند رنگ بودن تمامی خودش را در اختیار زمین قرار داده است و همچنان فروتن است. شاید همین فروتنی است که زمین را خشمگین کرده است و از درون در حال سوختن است. گاهی این آتش های خشم چنان است که زمین نمی تواند در خود جای دهد و ناچار آن را بیرون می ریزد.

 

 

 

زندگی بسیار زیبا تر از تمامی آنچه از زیبایی ها می بینیم، است. بگذارید زیبا زندگی کنیم که زیبایی تمامی آنچه می بینیم است.

 

            غم های من نیز زیبا است و با من خواهند بود اما در وجودم حبس شده اند و کسی بدان پی نخواهد برد.

 

دیدن یا ندیدن؟

در تنگنای وجودم همه چیز را جای داده ام. هیچ چیز دیگرنمانده، همه در وجود من است. آنقدر زیبا جای گرفته اند که گویی به خانه خود وارد شده اند. اما چیزی نمی دانم، نمی دانم بر من چه می گذرد، نمی دانم به کدامین دیار رفته ام و کدام راه را به اشتباه برگزیده ام. کاش می توانستم ببیمنم. دیدن! هاها! چه واژه آشنایی. سالها بود کسی به یاد دیدن نیفتاده بود. دیدن چه؟ آیا این بهتر نیست که در آرامش باشی؟ بدون دغدغه ی دیدن، زیستن را ترجیح نمی دهی؟ اما پس دیده برای چیست؟ دیگر می هواهم چشم بگشایم و ادامه مسیر را با چشمانی باز طی کنم...

 

... چه زیباست دنیا. بگذارید همین حا بمانیم. اما نه! قرار بود به مقصدی که انتهایش خوشبختی است برویم. اما در دیده من خوشبختی همین جا است...

 

... پس خدا یا دیدن مرا چه سوذ که تنها بدبختی مشاهده می کنم. کاش به آن مقصد رفته بودم. کاش دیده نگشاده بودم. کاش! کاش...

 

 

گریزی نیست

از چه می توان گریخت؟ از لحظه های تردید باری که هر روز انسان را تا مرز جنون پیش می برند؟

از گفته های مردمان به ظاهر انسان در حالی که هر لحظه چهره جدیدی از درونشان تراوش می کند؟

کاش دستانم توان ایستادن داشتند تا دیگر کسی پاهای مرا نشانه قرار ندهد و هر بار برای برخاستن باید تمامی مشقت ها را به دست باد بدهم تا ببرد و دیگر هیچ نگویم چرا که هر چه فریاد کردم مرا سودی نبود

با تمام این حرفها هنوز زنده ام و این تنها چیزی است که بدان امید بسته ام و زنده بودن من نشانه بودن من است و دیگر هرگز کسی رنگی از مرگ در من نخواهد دید و دیگر هیچ

                         

 

در ورای وجود من چیزی جز آن نیست که مرا به خود آلوده است. اکنون آلوده ام، آلوده پاکی شاید بتوانم تمامی آنچه مرا به خود خواند فرا خوانم و وجودم را پاکتر گردانم.

 

خواهم دانست چگونه بگریزم از تمامی چیزهایی که هراس دارم. هراسم از ترس نیست. از چه؟ نمی دانم.

گناه کارم٬ گناه کار

باور

برای رسیدن به تمام چیزهایی که روزی نیازم بود از خودم رها شدم و به باور رسیدم. باور خود٬ باور او و تمام کسانی که روزی مرا دوست داشتند. باور کردم که روزی از پشت ابرها بیرون خواهد آمد در حالی که دستانم را به سویش دراز کردم و با تمام وجود باور کردم که خواهد آمد. آری باور کردم که تمام نیاز من چیزی جز به او رسیدن نیست.

 

مرسی

 

زندگی به من آموخت که چگونه باشم و من آموختم که محکم باشم و همواره زندگی کنم و در این راه از کسی هراس نداشته باشم و اکنون  بدون ترس از بودن زندگی می کنم و از همه چیز در آن خوشنود ّخواهم بود

 

 

 

لحظه ای با یستید و به خدا فکر کنید که خدا به انسان عشق را داد که برتر از آن نیست