بیچاره سوسک
تنها کنج دیوار
در انتظار،
در انتظار ضربه یک لنگه دمپایی
شَتَرَق
سوسک، زمین
نه زمین، سوسک
نه سوسک و نه زمین
سوسک همچنان کنج دیوار
لنگه دمپایی سرجایش
زنِ ترسو، مردِ خوشحال
جارو و خاک انداز، سطل آشغال
روزی سوسکی بود
زنده بود، کنج دیوار راه می رفت
زن ترسو جیغ زد
مرد با دمپایی آمد
شَتَرَق
نمی دانم سوسک بود
نمی دانم زمین بود
هرچه بود سوسک بودو کنج دیوار
سوسک دیگر زنده نبود
جیغِ گوشخراش دیگر نبود
مردِ خشمگین هم دیگر نبود
جارو بود خاک انداز و سطل آشغال
«مهدی»
شعر تفکر برانگیزی بود .... نه .... جدی میگم!