از چه می توان گریخت؟ از لحظه های تردید باری که هر روز انسان را تا مرز جنون پیش می برند؟
از گفته های مردمان به ظاهر انسان در حالی که هر لحظه چهره جدیدی از درونشان تراوش می کند؟
کاش دستانم توان ایستادن داشتند تا دیگر کسی پاهای مرا نشانه قرار ندهد و هر بار برای برخاستن باید تمامی مشقت ها را به دست باد بدهم تا ببرد و دیگر هیچ نگویم چرا که هر چه فریاد کردم مرا سودی نبود
با تمام این حرفها هنوز زنده ام و این تنها چیزی است که بدان امید بسته ام و زنده بودن من نشانه بودن من است و دیگر هرگز کسی رنگی از مرگ در من نخواهد دید و دیگر هیچ