حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

سرد

روزهای  سرد پاییز چه سرد و من دلسرد از ماندن در خانه ای سرد. چه ناگوار است ماند در کنار مردمانی سرد.

من خسته ...

در بیابانی بی انتها...

چشمانم بسته...

می روم...

و تو ئذ کنارمی.

اما...

نمی دانم مقصد کجاست.

ترس از انتها

انتهای بی منتها

صدا

صدای آشنا می آید که مرا می خواند از آن سوی دیوار مرا صدا می زند و م یگوید:

 بیا!...

اما تردید...

از چه...؟ نمی دانم ...

نمی توانم استوار قدم بردارم...

می ترسم...

می ترسم...

و همچنان خواهم ماند و خواهم گفت...

شاید که بشنود...

در پهنه دشت های بزرگ تنها می دانم که خدا کجاست و همین امید را در من زنده نگه می دارد تا همچنان بروم

خاک نیز زندگی را به من خواهد آموخت

مرا به خود بخواند. کم سرمست از موسیقی صحرا همچنان استوار بر بالای زمین خواهم نشست و به تنها ترین دنیا زل خواهم زد من دیگر جرات صحرا نبودن ندارم.

 

هرگز نخواستم که به کسی بگویم هر آنچه خواستم. هر آنچه خدا در توانم قرار داد به عرصه گذاشتم. اکنون می خواهم با تمام دنیا مبارزه کنم و حق را باز پس گیرم. روزی خواهد آمد که همه خدا را شکر خواهند گفت. من اکنون آزادم٬ آزاده. خواهم رفت از این دیار و تمام دلتنگی هایم را فراموش خواهم کرد شاید روزی از آن ما شود که هر لحظه اش سرشار از دنیای شادی باشد و آن روز که غمی نیست دیگر شادی چه معنایی دارد پس خدا یا کاری کن معنای همه چیز را درک کنم.

زندگی بر من سخت می گذرد اما ملالی نیست که زندگی با همه اینگونه رفتار می کند.