حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

دیدن یا ندیدن؟

در تنگنای وجودم همه چیز را جای داده ام. هیچ چیز دیگرنمانده، همه در وجود من است. آنقدر زیبا جای گرفته اند که گویی به خانه خود وارد شده اند. اما چیزی نمی دانم، نمی دانم بر من چه می گذرد، نمی دانم به کدامین دیار رفته ام و کدام راه را به اشتباه برگزیده ام. کاش می توانستم ببیمنم. دیدن! هاها! چه واژه آشنایی. سالها بود کسی به یاد دیدن نیفتاده بود. دیدن چه؟ آیا این بهتر نیست که در آرامش باشی؟ بدون دغدغه ی دیدن، زیستن را ترجیح نمی دهی؟ اما پس دیده برای چیست؟ دیگر می هواهم چشم بگشایم و ادامه مسیر را با چشمانی باز طی کنم...

 

... چه زیباست دنیا. بگذارید همین حا بمانیم. اما نه! قرار بود به مقصدی که انتهایش خوشبختی است برویم. اما در دیده من خوشبختی همین جا است...

 

... پس خدا یا دیدن مرا چه سوذ که تنها بدبختی مشاهده می کنم. کاش به آن مقصد رفته بودم. کاش دیده نگشاده بودم. کاش! کاش...

 

 

گریزی نیست

از چه می توان گریخت؟ از لحظه های تردید باری که هر روز انسان را تا مرز جنون پیش می برند؟

از گفته های مردمان به ظاهر انسان در حالی که هر لحظه چهره جدیدی از درونشان تراوش می کند؟

کاش دستانم توان ایستادن داشتند تا دیگر کسی پاهای مرا نشانه قرار ندهد و هر بار برای برخاستن باید تمامی مشقت ها را به دست باد بدهم تا ببرد و دیگر هیچ نگویم چرا که هر چه فریاد کردم مرا سودی نبود

با تمام این حرفها هنوز زنده ام و این تنها چیزی است که بدان امید بسته ام و زنده بودن من نشانه بودن من است و دیگر هرگز کسی رنگی از مرگ در من نخواهد دید و دیگر هیچ

                         

 

در ورای وجود من چیزی جز آن نیست که مرا به خود آلوده است. اکنون آلوده ام، آلوده پاکی شاید بتوانم تمامی آنچه مرا به خود خواند فرا خوانم و وجودم را پاکتر گردانم.

 

خواهم دانست چگونه بگریزم از تمامی چیزهایی که هراس دارم. هراسم از ترس نیست. از چه؟ نمی دانم.

گناه کارم٬ گناه کار

باور

برای رسیدن به تمام چیزهایی که روزی نیازم بود از خودم رها شدم و به باور رسیدم. باور خود٬ باور او و تمام کسانی که روزی مرا دوست داشتند. باور کردم که روزی از پشت ابرها بیرون خواهد آمد در حالی که دستانم را به سویش دراز کردم و با تمام وجود باور کردم که خواهد آمد. آری باور کردم که تمام نیاز من چیزی جز به او رسیدن نیست.

 

مرسی

 

زندگی به من آموخت که چگونه باشم و من آموختم که محکم باشم و همواره زندگی کنم و در این راه از کسی هراس نداشته باشم و اکنون  بدون ترس از بودن زندگی می کنم و از همه چیز در آن خوشنود ّخواهم بود

 

 

 

لحظه ای با یستید و به خدا فکر کنید که خدا به انسان عشق را داد که برتر از آن نیست

خیسم کن

کاش آسمان خانه ما هم ابری بود.

ابرها رفتند اما هیچکس از آنها نپرسید به چه آمده بودند. کاش باران تندی می گرفت و خیسم می کرد

آیا باران خواهد آمد؟

زمانهای زیادی سپری شد تا عشق به حقیقت پیوست و نمادش می توانست شاخه ای گل باشد

 

و چه زیبا زندگی با عشق در کنار خانواده در جنگلی که خود عاشق زیبایی است

 

تقدیم به همه