حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

حرفهای یک نفر

می خواهم بنویسم هر آنچه از درونم بر می خیزد

رنگ ها

هیچ کس با من سخن نمی گوید. به گمانم کسی مرا نمی بیند. راستی چرا کسی مرا نمی بیند؟ نکند مرده ام؟

 اما نه٬‌خوش خیالی است اگر بگویم چون مرده ام کسی مرا نمی بیند. حتی مرده ها نیز مرا نمی بینند. آنقدر بی رنگ شده ام که دیگر کسی از من رنگ نمی گیرد حتی رنگ بی رنگی. راستی که دیگر بی رنگی هم رنگی ندارد. رنگها همه مرده اند. همه چیز فقط رنگی است اما در پس رنگ ها چیزی نیست. نه اندیشه ای و نه زندگی. چه شد آن روز ها که همه رنگها عالمی از رنگ در پشت خود مخفی داشتند؟ کسی می داند چرا دیگر رنگی معنا ندارد؟

 نه٬ همه چیز از بین رفته است. کاش می شد معنای حرفها را هنوز در پشت رنگها مخفی کرد. کاش می شد زندگی رنگ بی رنگی به خود بگیرد و کسی را با رنگهای دروغی فریب ندهد. کاش می شد ... کاش می شد...

روزی بود که احساس کردم خوشنخت ترینم اما نه چون اکنون نیز همان احساس را دارم٬‌ زیرا او خندان است. مگر من جز این می خواستم. پس دیگر چه غمی در میان است.

بگذارید بروم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد